این عاشقانه ی زنی ست که تمام دلتنگی ها و نبودن ها را تاب می آورد؛
با این امید:
شاید فردا...روز دیگری باشد...
وگرنه به من بگو ، چگونه تاب آورم
این جهان تنگ را؟...
در واقع زمانی که عشقی را آغاز میکنیم ،
تجربه و عقلمان به ما میگویند:
" روزی میرسد که ما به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم
همان اندازه بی اعتنا می شویم که امروز به هرکسی جز او هستیم..."
روزی نامش را می شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم...
خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم،
در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم ،
به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم...
به او دست می یابیم و از خود بی خود نمیشویم...
آنگاه این آگاهیِ بی تردیدِ آینده بر غمِ این حسِ بی اساس اما نیرومند
که شاید او را همواره دوست داشته باشم ما را به گریه می اندازد.