به دیدارم بشتاب
این شکوفه ها
به همان سرعتی که باز می شوند
فرو می ریزند
هستی این جهان
بر پایداری شبنم می ماند بر گلبرگ ...*
===================
دل نوشت 1)
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمی شود...**
دل نوشت 2) آه از این فردای ناپیدای من.
دل نوشت 3)
زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست... ***
===================
* ایزو می شی کی یو ( ترجمه عباس صفاری )
** غلامرضا بروسان
***فاضل نظری
سلام دوست من.وب زیبایی داری.اگه وقت کردی به وب منم سر بزن و نظرتو مطرح کن
برای بهاری زیستن باید دل بهاری داشت
و عمر بهاری
اما صدای خرد شدن استخوان های ریزش را چطور
می تواند فراموش کند ؟
/
سلام عزیزم ممنون امدی وببخش دیر امدی
عزیزم اون پست و برداشتم ببخشید
به گزارش مهر، سال 1335 در روستایی کوچک در کهگیلویه کودکی متولد شد «هراسان از حقایقی که چون باریکهای از نور، از سطح پهن پیشانیش میگذشت».
کودکی که فارغ از هجای ناهنجار بودنها و نبودنها، چگونه ماندن را آموخت و «مشکلات راه مدرسه باعث شد تا به باران با همه عظمتش بدبین شود».
حسین پناهی کودکی است که «در 11 سالگی با سری تراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت به دنیای کفش پا نهاده».
کودکی روستایی که «در حسرتی مجهول، سهم گندم خود را به بلدرچینهای گرسنه میبخشید».
همو که با فلسفه عشق به ستارهها میاندیشید و میخواند، «وقتی جغدها میخواندند و به جای کشتن مارها، از پاهایش مواظبت میکرد».
حسین به تعبیر خودش «یک روستازاده حیران است که الاکلنگ وجودش در گذر از تضادهای ناگزیر و ناخواسته در برخورد با مسائل به شکل اغراق آمیزی در نوسان فرازها و فرودهاست.»
روستازادهای که «کفایت میکرد او را حرمت آویشن و از دیوار راست بالا رفت به معجزه کودکی با قورباغهای در جیبش».
این روستازادهای کوچک با دغدغههای بزرگ راهی شهر شد و چندی نگذشت که در هیئت طلبهای جوان به روستا بازگشت و گفت: «خدا، تو جوانه انجیره خدا، تو چشم پروانه است وقتی از روزنه پیله اولین نگاهش به جهان میافته، بام ذهن آدمی، حیات خانه خداست».
مردی که «به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسید»، دوباره ترک دیار میکند و روزگارش با غربت و تنهایی عجین میشود.
پناهی شاعری بود که در کالبد کوچکش نمیگنجید و «حراج میکرد همه رازهایش را یک جا، دلقک میشد با دماغ پینوکیو».
حسین با دلمشغولیهای زمانه بیگانه بود و دلتنگ کفشهایی که «ابتکار پرسههایش بود و چتری که ابداع بیسامانیهایش».
حسین پناهی شاعری بود که با زندگیش شعر میسرود، با زندگیش فیلسوف بود و با زندگیش در سایه خیال میزیست.
حسین را از نوشتههایش میشناسند، گرایش او را به کودکیهایش میستایند و او را فارغ از سینما، تئاتر، نویسندگی و شعر، کودکی میبینند که در عروج به انسانیت به رتبهای دست یافته است.
مردی که میگفت:
«پرده پنجره چشماتو
وردار و ببین دنیا را، دیدنیه!!
چشم ما رفتنیه!
زندگی مهلت پرسیدن به ماها نمیده».
حسین پناهی دیگر گونه دوست میداشت و دیگر گونه زندگی میکرد و آمده بود تا بگوید که «باید به جایی برگردیم که رنگ دامنههایش، تسکین بخش اندوه بیپایانمان باشد!»
او شاعری بود که زاده «ستارهها» بود و دغدغه «نمیدانمها» را داشت و «اشکهایش خون بهای عمر رفتهاش بودند».
او اولین کسی است که «در دایره صدای پرندهای بر سرگردانی خود خندیده است».
حسین تنها ماند و چه «میهمان بیدردسری» بود، زمانی که در غربت غروب کرد. «چیزی بود شبیه زندگی» که همچون «دو مرغابی در مه» با «ستارهها» پیوند خورد و «گم شد در هیاهوی شهر».
حسین را در واژهها و سطرهای دلنوشتههایش می توان یافت و به دنیای نا آشنای زندگیش رسید.
دنیایی که با شعر و فلسفه معنا میشد، با «تلاش روشن باله ماهی با آب، بال پرنده با باد، برگ درخت با باران و پیچش نور در آتش».
او از «هندسه منظم گلها» تا «سجود گیاهان» را به تماشا نشست و زمانی میخواست برگردد به «کودکی» و «انسان هیچگاه برای خود مامن خوبی نبوده است».
این روزها مرداد-ماهی است که تنهاییهایش به پایان رسید و بازگشت به همانجایی که سالها قبل از درخت انجیری پایین آمد، همانجا که «رنگ دامنههایش، تسکین بخش اندوه بیپایانش بود».
کتیبه خوان قبایل دور!
حسین پناهی «سرگذشت کودکی است که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است، کودکی که هرشب گرسنه میخوابید و چند و چرا نمیشناخت دلش».
و به قول خودش حکایت ناتمام من «حکایت آدمی است که جادوی کتاب مسخ و مسحورم کرده تا بدانم و بدانم و بدانم، به وار، وانهادم مهر مادریم را، گهواره ام را به تمامی».
من حسینم،
این جایم، بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ میکشم
و به فریب هر صدای دور
از شوق به هوا می پرم
آری! از شوق به هوا می پرم
و خوب میدانم
سالهاست که مردهام.
تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
می دونم که علاقه ی خاصی به حسین پناهی داری
دلم نیامد اینو برات کپی نکنم
شاید هم قبلا اونو دیده باشی
سلام امیرعلی عزیز
دقیقا ... خیلی دوستشون دارم...
نه نخونده بودم این متن رو... و بسیار ممنونم.
چقدر خاص و دوست داشتنی بودن ایشون...
باز هم سپاس.
نـــه نمیــــدانــــی!
هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد
پشتــــــــ ایـن چهــــره ی آرام،
در دلــــــــــم چــه مـی گـذرد!
نـــه نمیــــدانــــی!
هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد
ایـــن آرامــش ظــاهــر و ایــن دل نــا آرام
چقــــدر خستـــــــه ام میـــکنــد…
دنیای این روزای من/هم قده تنپوشم شده
هر چند از داریوش بدم میاد اما این تراکش آدمو ویرون میکنه!
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمی شود...**
بیچاره قطار که اگر گنجشکی را زیر می کند از روی عمد نیست ولی برخی آدم ها می بینند له می کنند و می شکنند و بعد خنده کنان می گذرند
ابر ، دودِ سیگارِ مردی ست
که حرف هایش را می خورد
و بعد فوت می کند . . .
غم که زیاد باشد ، باران می بارد!