از گذر روزها
از خیابان تنگ و دراز فاصله
از هیاهوی قارقارکهای بی حوصله
از تو
از خودم
" عبور میکنم "
تنها برای آنکه اکنون را نبینم...
از : پونه ندایی
به سرعت در حال سوزوندن عمر گرانبها و گذر از مرحله ای جانفرسا هستم
نمیدونم چرا اینقدر این" اکنون " طولانی و زجرآوره ...
توی این مسیر من فقط یه رهگذر گذری و عبوری هستم...
نمیتونم به چیزی جز رفتن فکر کنم... حتی خودم!
این خاک دگر باره شد از زلزله ویران!
هموطن..اندوه تو زلزله ایست که قلبم را با خاک یکسان کرده...
تسلیت واژه نامفهومیست برای شانه های خسته ات...