دنیای این روزای من...

مهمون حرفای دلم هستی ... واقعیت درونم رو اینجا مینویسم...برای عبور از اون کاملا آزادی... خوش اومدی رفیق.

دنیای این روزای من...

مهمون حرفای دلم هستی ... واقعیت درونم رو اینجا مینویسم...برای عبور از اون کاملا آزادی... خوش اومدی رفیق.

دغدغه ی آزار دهنده ی ذهنم...


در واقع زمانی که عشقی را آغاز میکنیم ،


تجربه و عقلمان به ما میگویند:


" روزی میرسد که ما به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم


همان اندازه بی اعتنا می شویم که امروز به هرکسی جز او هستیم..."


روزی نامش را می شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم...


خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم،


در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم ،


به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم...


به او دست می یابیم و از خود بی خود نمیشویم...


آنگاه این آگاهیِ بی تردیدِ آینده بر غمِ این حسِ بی اساس اما نیرومند


که شاید او را همواره دوست داشته باشم ما را به گریه می اندازد.


یه گندم از حسم...


میدونم که قول دادم دلم نگیره... اما...


یه وقت هایی دل آدم می گیره؛


یه وقت هایی دل آدم به درد میاد ؛


اونقدر که حتی نتونی درد دل رو با کسی درد دل کنی...


یه وقت هایی هم حس می کنی اصلا دلی نمونده توی بساطت؛


فاجعه اونجاست که هر سه این ها، یک دفعه بیان سراغت ...


اونوقت میشه "قمر در عقرب"؛


چند وقتی میشه که  اوضاعم بسیار "پیچیده" ست.