عقربه های ساعت، پنج و نیم صبح رو نشون میده. هیچ صدایی نمیاد،
به جز صدای پر سر و صدای سکوت...
اگه زندگی ام مثل آدمیزاد بود، باید با یک خواب خوب، خستگی رو از تنم بیرون
کرده و تا ساعتی دیگه برای شروع روزی تازه، آماده می شدم.
برای شروع روزی تازه، آماده میشم...
اما تا دقایقی دیگه، خواب به چشمام میاد و روشن شدن هوا، چه عذابی رو با
خودش به همراه میاره.
" آی شب زنده دارها! آی بیخوابها !
فقط شما می دونید چی میگم و چه می کشم".
این عاشقانه ی زنی ست که تمام دلتنگی ها و نبودن ها را تاب می آورد؛
با این امید:
شاید فردا...روز دیگری باشد...
وگرنه به من بگو ، چگونه تاب آورم
این جهان تنگ را؟...